مکتب‌ام!

مکتب‌ام!


ساعت 5:30 صبح زود از خواب بیدار شد تا مبادا رفتن به مکتب ناوقت شود، در حالیکه شب قبل لباس های اتو‌کرده خود را با چادر که از سفیدی براق میزد آماده کرده بود و از شوق درس و تعلیم کتابچه های خود را با پوش های هفت رنگ، رنگ آمیزی کرده و در کیف سیاه اش گذاشته بود.
شور و شوق توام با استرس صنف جدید، مکتب جدید و فاصله دور راه از چشمان پف کرده خواب آلود‌‌اش به وضوح دیده میشد..
تا ساعت ۶ لباس های سیاه چپن مانند خود را به تن کرده و موهای سیاه زیبایش ره چوتی کرده و با چادر سفید آنرا پنهان کرد و کیف خود را در به دست گرفته و راهی بیرون شد.
گفتم:-
” هنوز زیاد وقت است، ممکن تایم مکتب ساعت ۷ باشد!”
روی خود ره به سویم دور داده و با لبخند زیبای روی لب‌هایش که ناشی از رفتن به مکتب بود گفت:-
“میروم که دوستانم منتظر اند تا با هم یکجا مکتب برویم چون مکتب دورتر است پیاده میرویم”…….

اما؛ با تاسف که پشت درب‌های بسته مکاتب ساعت ها منتظر ماندند و دروازه مکتب ها بنابر دلایل ناموجه و غیر منطقی از طرف امارمطمئنیامی که خود را ظاهرا اسلامی میدانند، بسته ماند. لبخند و هیجان که هنگام رفتن از خانه داشتند به اشک های پر از بغض مبدل گردید.
دختر بودن، در سرزمینی همچون فغانستان ببخشید افغانستان، جرم بیش نیست.

1401/01/03

FOLLOW US ON SOCIAL MEDIA